آخرین اخبار

21. مرداد 1394 - 0:54   |   کد مطلب: 19099
شهیدی آوردند گمنام، 18 ساله، شهید رضا جلیلوند نیز گمنام و 18 ساله است نکند، پسرم باشد، می روم برای دیدارش، محل شهادتشان متفاوت است، پسرم نیست، حال با دل بیقرارم چه کنم؟

به گزارش خبرنگار رودآور، در مراسم تشییع پیکر مطهر دو تن از شهدای گمنام در روستای آریکان پیرزنی گل و عصا به دست بر گوشه ای نشسته و به دیوار تکیه داده بود و به خودروی حامل شهدا می نگریست، خودرو نزدیکتر می شود.

پیرزن دستی به عصا می گیرد و یا علی می گوید، برمی خیزد چند قدمی که می رود نای راه رفتن هم ندارد، نزدیک بود که به زمین افتاد همسایه ها به دادش می رسند، زیربغل هایش را می گیرند، با وجود آنکه خودوری حامل شهدا بسیار آهسته می رفت ولی گفتند آهسته تر بروید مادر شهیدی آمده است و پیرزن دستانش را با کمک دوستانش به تابوت می رساند و چفیه اس را تبرک می کند.

بیقراری هایش بیشتر و بیشتر می شود، در وسط کوچه می نشیند و باز همسایه ها همراهی اش می کنند و در گوشه ای او را می نشانند، حالش دگرگون می شود، دستانش را می گیرم، سرد شده، عرق سردی بر روی صورتش است، آب شربت، چیزی بیاورید نکند از هوش برود، یکی با چادر و دیگری چفیه او را باد می زنند و پیرزن رضا رضا می گوید.

خانمی دیگر در آن نزدیکی می گوید من هم مادر شهیدم، حاجیه خانم هم مادر شهید است، اما شهید من در اینجا است و شهید او مفقودالجسد است، همیشه چشم به راه است و هر وقت شهیدی می آورند تا یک هفته بی تابی هایش بیشتر می شود.

حاجیه خانم حالش کمی بهتر می شود، از اطرافیان چفیه ای را که با زدن به تابوت شهدا تبرک کرده بود می خواهد بر گردن می اندازد و نفسی عمیق می کشد، دستانش را می گیرم، اسمش خراج جلیلوند است و مادر شهید رضا جلیلوند، با دستان سردش دستانم را می فشارد و می گوید: رضای من آنقدر قدر خوب بود، تحمل اینکه حتی خار کوچکی به دست کسی رود را هم نداشت و به همه کمک می کرد.

گریه هایش بیشتر می شود و دل من، بیقرار تر از او... ادامه می دهد، رضای من 18 ساله بود و در جزیره مجنون به شهادت رسید، ناخودآگاه به یاد یکی از این دو شهید گمنام می افتم، آن هم 18 ساله است اما در زبیدات عراق به شهادت رسیده است.

حاجیه خانم ادامه می دهد رضای من آنقدر با من و پدرش خوب رفتار می کرد و دادرس همه بود که نگو، از همه جهت بسیار خوب و مهربان بود، هنوز سربازی اش تمام نشده بود و ما ندیدم که چه وقت به جبهه رفت، شب هایی که قرار بود فرادیش به جبهه رود، در خانه آشنایان می خوابید تا مبادا ما او را از رفتن منصرف کنیم.

مادر شهید ادامه می دهد، به او می گفتم پدرت تنها است، پیرمرد و برای کشاورزی نیاز به کمک تو دارد بقیه می روند تو نرو، اما چه کنم که مرا به یاد علی اکبر حسین(ع) می انداخت و ...  او رفت که رفت و در جزیزه مجنون شهید شد، برای جستجوی پیکرش کارها که ما نکردیم اما حکمتی در آن است، به اینجا که می رسد گریه هایش بیشتر می شود و دوستانش او را به صلوات فرستادن ترغیب می کنند.

حاجیه خانم می گوید: حال هر زمانی که شهید می آورند این حال و روز من است سه روز است که شنیده ام و چیزی نخورده ام و تنها می گویم پسرم فدای حنجر علی اصغر و فدای و موها و زلف زیبای علی اکبر حسین(ع)، فدای پهلوی شکسته حضرت فاطمه(س)، فدای اسیری حضرت زینب(س) تا شاید ذره ای آرام گیرم، اما چه کنم و ...

نگاهش پرمعنا است و بی شک اگر نگاه بیقرارانه او به سنگ افتاد، سنگ را آب می کند، وای بر من و این دل من که آب نشد، صورتش را می بوسم و تنها می گویم شرمنده ام مادر، شرمنده، پیشانیم را می بوسد و برایم آرزوی عاقبت بخیری.

حال کاروان لاله های زهرایی رفته اند و دل کندن از مادر شهید برایم سخت است، چه باید کرد دنیا همین است لحظه خداحافظی بازم برای آرزوی عاقبت بخیری می کند.

به راستی نگاه بیقرارانه مادران شهدا و به ویژه مادران شهدای مفقودالجسد سنگ را آب می کند واینجا باید گفت وای بر کسانی که ذره ای پا بر روی خون های پاک ریخته شده شهدا می گذارند و با خیانت های آشکار و پنهان در مسئولیت های خود نه تنها به شهدا بلکه به مادران شهدا ظلم می کنند.این شهید روستایی است و مادرش هم روستایی، شهید که روستایی و شهری ندارد تقوا در وجود هر که باشد او افضل تر است.

وای بر آنانی که گریه ها و بی تابی های خانواده های شهدا را می بینند و باز در نظام ما دست به اختلاس و فتنه می زنند و گاهی حرف هایی می زنند کودکانه تر از کودکان.

زنگنه

انتهای پیام/

ایمیل: roodavar1@gmail.com سامانه پیامکی رودآور ۳۰۰۰۸۸۳۳۰۰۰۰۶۱

دیدگاه شما

صندوق خیریه
همدان پرس
آب و هوای تویسرکان