آخرین اخبار

30. تير 1394 - 16:10   |   کد مطلب: 18750
شهرداری با هزار بهانه، مجوز یک دکه ای کوچک را از من دریغ کرد، دکه ای که می تواند محافظ خوبی برای سرمای سخت زمستان و گرمای طاقت فرسای تابستان باشد تا با فروش روزنامه و آدامس زندگی خود را بچرخانم.

به گزاش خبرنگار رودآور، عصر دیروز در حین قدم زدن در خیابان بودم و خسته از کار روزانه، اخباری را که نوشته بودم در  ذهنم مرور می کردم، وزش باد شدت گرفت، چشمانم را برای لحظه ای کوتاه بستم تا گرد و غبار آزارم ندهم، باز که کردم چشمم به فالگیری افتاد، صدایش بلندترشد، فال نمی خرید؟ باد شدید نزدیک بود برگه های فالش را به آسمان ببرد و مرد فالگیر با دو دست برگه ها را گرفت، نزدیک تر شدم.

آقا فالی چند؟ آقا این فال هاتون مطمئنا از اشعار حافظه دیگه؟! و فال گیر گفت هزار تومان، فالی خریدم البته با نیت هدیه مبلغ تعیین شده را پرداخت کردم و گفتم خبرنگارم و مشغول صبحت با مرد فال گیر:

مرد فالگیر خود را احمدی معرفی می کند و از سختی های زندگی، سر صحبش که گل می اندازد از سیر تا پیازش را می گوید از آرزوهای که به آن ها رسیده و از آرزوهایی که نرسیده است...

15 سال است که مشغول فال گرفتن هستم، قبل از این شغل در نانوایی کارگری می کردم، درآمدم در نانوایی بهتر بود، اما به دلیل آنکه مرا بیمه نمی کردند،  بالاجبار هر هفته یا هر دو هفته یکبار در یک نوایی مشغول بودم، بعد از مدتی چند ماهی در تهران هم به سراغ کار رفتم  و از این مغازه به آن مغازه، فایده ای نداشت، خرج زندگی در نمی آمد، از سر ناچاری و بیکاری به تویسرکان برگشتم و به فال فروشی روی آوردم.

مرد فالگیر به یک باره زندگی گذشته خود را برایم ورق می زند؛ ما در ایلام زندگی می کردیم، یک خانواده هفت نفره با پدر و مادر، در حدود 14 ساله بودم که پدرم فوت می کند و زندگی برای ما سخت می شود، پسر بزرگ بودم و باید خرج مادر، سه خواهر وبرادر کوچترم را می دادم، کم کم زندگی روی خوششان را از ما گرفت، اما شکر کردیم، جنگ که شد 17، 18 ساله بودم خانه یمان را فروختیم و ایلام را به قصد تویسرکان ترک کردیم.

در تویسرکان خانه ای کوچک اجاره کردیم و من در نانوایی مشغول به کار، تا کلاس نهم درس خواندم، البته مدرک نهم را نگرفتم، بیشتر فکر درآمدی برای خانواده ام بود، سه خواهر و یک برادرم تا دیپلم درس خواندند و اگر هم دوست داشتند باز برای خوشبختی آنان تلاش بیشتری می کردم تا ادامه تحصیل دهند، حالا هر کدام از آن ها وارد زندگی خودشان شدند و ازدوج های موفقی دارند.

به اینجا که می رسد می پرسم،آقای احمدی شما چی؟ ازدواج کردید؟ و او ادامه می دهد: نه، در خلوت خود فکر کردم که اگر بنا باشد ازدواج کنم چه که کسی می توانست سرپرستی خانواده ام را بر عهده بگیرد، دوست و آشنایی نداشتیم تا بتواند خرج زندگیمان را بدهد مضاف بر اینکه هر کسی فقط می تواند با این درآمدها زندگی خود را بچرخاند و بس.

فالگیر با خنده همراه با حسرتی دستی به ریش هایش می کشد و می افزاید: آن موقع که وقتش بود ازدواج نکردم و حالا هم که دیگر دیر شده است!

حرف را با گفتن مشکل بیمه اش عوض می کند و می گوید: درآمد مناسبی ندارم که ماهانه در حدود 150 هزار تومان به حساب بیمه واریز کنم، پنج سالی هم شده که به دنبال مجوز دکه ای هستم، سال ها قبل فرماندار وقت اجازه زدن دکه را داد اما شهرداری با هزار بهانه، مجوز یک دکه ای کوچک را از من دریغ کرد، دکه که می تواند محافظ خوبی برای سرمای سخت زمستان و گرمای طاقت فرسای تابستان باشد و هم اینکه با فروش روزنامه، آدامس و جوراب درآمدم را بیشتر کنم.

در زمستان پنجه پاهایم از سرما یخ می زند و تابستان زیر نور شدید آفتاب صورتم می سوزد، سوزش صورت به گونه ای است که انگار آن را سنباده کشیده اند...

حرفش که به اینجا می رسد با مکثی طولانی قطع می کند و خسته از دست روزگار و مردمش می گوید: باز با این مشکلات خدا را شکر که نان حلال در می آورم، هرچند روزی هشت یا 10 هزار تومان دستم را می گیرد ولی خوشحالم ازاینکه درآمدم حلال است همین برای بس است.

فالگیر با کمی استراحت به خود و قورت دادن آب دهانش، برگه ای دیگر از خاطراتش را ورق می زند و می افزاید: زندگی خوشم من زمانی بود که پدر و مادر در قید حیات بودند، با فوت آن ها خوشی هم از زندگی ما رفت.

باز مکثی می کند و گویا می خواهد بقیه خاطرات تلخ و شیرنش را در سینه اش محفوظ بماند و حال من می پرسم، آقای احمدی تا حالا برای خودتان فال گرفته اید؟ و او سرش را به نشانه تأیید تکان می دهد و می گوید: بله، به فال حافظ اعتقاد بسیار دارم که حاظ، حافظ قرآن بود، گاهی گاهی هم از حافظ شعر می خوانم و به این ابیاتش علاقه بسیار دارم؛ یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور/ کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.

این فالگیر در ادامه صحبت هایش از مسئولان می خواهد تا به دادش برسند، او می افزاید: هر مرتبه که برای گرفتن وام اقدام کردم دست از پا درازتر برگشتم، می گویم مسلمانان من وامی می خواهم تا به زندگی ام سر و سامانی دهم، آن ها سخت می گیرند من که نه حسابی دارم و نه ضامنی چگونه می توانم با این مشکلات وام بگیرم؟!

در این بین چند خانم و آقای جوان برای وزن کردن خودشان آمدند و فالگیر که ترازویی هم در کنارش بود برای هر بار وزن کردن 300 تومان گرفت، خانمی هم آمد و فالی خرید، گویا به اصطلاح فالگیر پا قدم من برایش خوش و مشتری هایش زیاد شده بود.

فال گیر ادامه می دهد: اکنون زندگی ام را به سختی اداره می کنم، با پول یارانه در خانه ای کلنگی تنها زندگی کرده  پول آب و برقم را می دهم و سعی می کنم با قناعت و به اندازه درآمدم خرج کنم تا زیر بار منت دوست و آشنا نروم.

حالا دیگر صدای قرآن خواندن به گوش می رسد و نزدیک اذان مغرب است، نگاهی به آسمان می اندازد و از خدا می خواهد به درآمدش برکت دهد چرا که اعتقاد عمیق دارد که خدا بهترین روزی دهنده است.

در لحظه خداحافظی با مرد فالگیر پاکت فالم را باز کردم دو برگه در داخلش بود و اما این هم فال ما ...

در برگه اول نوشته شده: ای صاحب فال شما قلبی صاف و ساده، در رفتار و  کردارت خلوص نیت داری، مدتی است که گره ای در کارت است، انشاءالله رفع می شود، از رو انداختن به افراد فرومایه خودداری کن، آینده خوبی داری، خدا را فراموش مکن  و اما شاهد فال: گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سراید/گفتم که ماه من شود، گفتم اگر برآید...

و در برگه دوم: ای صاحب فال بدان که دنیا جز یک سرزمین فناپذیر چیز دیگری نیست و هر کس و هر چیز که در آن است از بین می رود و از انسان جز خوبی و نام نیک و یا نام بد چیزی نمی ماند.قلب پاکی داری که خواسته های گرانی هم در آن است تاکنون توفیق نداشته ای، لذا از خداوند کمک بخواه خود نیز به تلاش و کوشش بیافزا، بشرط داشتن صداقت افق آینده تو بسیار درخشان است ان شاءالله و اما شاهد فال: ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر/زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر/قلب بی حاصل ما را بزن اکسیر مراد یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر...

به گزارش خبرنگار رودآور، فالگیری یکی از شغل هایی است که مردم شهرم برای به دست آوردن لقمه ای حلال بالاجبار به آن روی آورده اند، گاهی به چشم می بینی فردی که با پاره کردن کیسه های زباله به دنبال وسایل پلاستیکی برای فروش است، وقتی به آن ها نزدیک و علت کار را جویا می شویم، تازه درک می کنیم که آن ها شغل زباله جمع کردن را دوست ندارند و تنها برای فرار از کارهای مجرمانه از جمله دزدی دست به چنین کاری زده اند تا شرمنده زن و فرزند خود نباشند و چون سرمایه ای هرچند اندک هم ندارند کار خرید و فروش زباله را انتخاب کرده اند.

اگر کمی اطرافمان را با دقت مشاهده کنیم و به قول سهراب چشم هایمان را بشوییم و جور دیگری ببینیم، هستند بسیار خانواده هایی که در اطرافمان زندگانی سختی را می گذارند و با سیلی صورت خود را سرخ می کنند و برای به دست آوردن لقمه نانی حلال از جان خود هم می گذرند، این گونه مشکلات را در حالی مشاهده می کنیم که مردم هر روز از گوشه و کنار در اخبار تلویزیون، رادیو، روزنامه ها و اینترنت می بییند و می شنوند و می خوانند که فلان مسئول یا فلان شخص دست به چه اختلاس های میلیاردی زده و عده ای دیگر مانند کبک سرشان را زیر برف کرده اند و به این مفسدان اقتصادی اجازه جولان می دهند و تنها به این دلیل که فلانی مسئول فلان قسمت است یا فلانی آقازاده است برخوردجدی صورت نمی گیرد و اما این مردم شهر من هستند که در بن بست قرار گرفته اند و راهی جز انجام این گونه شغل های سخت و دشوار ندارند و آنقدر از دست این مفسدان خسته اند که حال و نای سخن گفتن و بیان مطالبات هرچند کوچک خود را هم ندارند.

فاطمه زنگنه

انتهای پیام/

 

 

 

 

 

 

ایمیل: roodavar1@gmail.com سامانه پیامکی رودآور ۳۰۰۰۸۸۳۳۰۰۰۰۶۱

دیدگاه شما

صندوق خیریه
همدان پرس
آب و هوای تویسرکان